من عاشق بابا سعیدتم عسلم
سلام نفسم دیروز ناهار رفتیم خونه مامانی،بابا سعید ساعت دو رفت سرکار ماهم رفتیم خونه خاله محبوبه،ان شاء الله 20روز دیگه نی نی کوچولوش به دنیا میاد.تاساعت ده شب خونشون بودیم.یکم کاراشو راست و ریس کردیم بعد عمو سعید و خاله مرضیه منو رسوندن خونه.نتونستم بخوابم .شبایی که بابایی سرکاره خیلی بهم سخت میگذره راستشو بخای یکم میترسم کاش بابایی تهاییمو درک کنه و قبول کنه که شما رو داشته باشیم مطمئنم با وجود شما ترس منم کم میشه صبح که برانماز پاشدیم دیدم سرما خوردم خیلی ناراحت شدم اصلا حال نداشتم برم شرکت اما مجبور بودم چند دقیقه پیش بابایی بهم زنگ زد کلی انرژی مثبت بهم داد سعید جونم دیوونه وار دوست دارم... ...
نویسنده :
مامان آینده
11:59